برای دیدن ویدئوی قسمت سوم، کلیک کنید.
در این ویدئو با عنوان "فرصت دوباره" با موضوع روزهای سخت زندگی با شما همراه می شویم.
در سوالاتی که در ویدئوی فرصت دوباره قسمت اول برایم ارسال کردید، به نتیجه ای رسیدم که اغلب افراد دچار زندگی در شرایط سخت و روزهای سخت زندگی شده اند!!!
? اغلب پیام ها و سوالات به شرح زیر هستند:
سوالاتی که شما همراهان گرامی برایم ارسال می کنید، بسیار برایم خوشحال کننده است به این دلیل که برای زندگی زناشویی خودتان برنامه دارید و می خواهید برای رسیدن به یک زندگی خوب تلاش کنید.
به همین دلیل این ویدئو را با عنوان "فرصت دوباره - قسمت دوم" را آماده کرده ام، و ازتون می خواهم این ویدئو که شروع یک مسیر جدید در زندگی زناشویی تان هست را به صورت کامل ببینید.
? ویدئوی قسمت دوم: "در روزهای سخت زندگی چه کار کنم؟"
در این ویدئو در رابطه مشکلاتی با شما صحبت میکنم که اغلب بانوان و آقایان گرفتارش هستند، و در روزهای سخت زندگی گیر کرده اند، و دچار دلسردی و ناامیدی می شوند.
در این ویدئو (قسمت دوم) می خواهم اگر تجربه مشابهی همچون روزهای سخت زندگی و دلسردی برایم نظر درج کنید و تجربیاتتون رو برام بنویسید، که فکر می کنید چه اتفاقاتی افتاده که باعث شده از یک زندگی خوب دور شوید و روزهای سخت زندگی را تجربه کنید.
البته نگران نباشید، با همکاریمون میتوانیم از این روزهای سخت خارج شویم، و یک زندگی خوب را تجربه کنیم.
?در ویدئوی بعدی نسبت به رسیدن به یک زندگی خوب با شما صحبت می کنم.
فقط بیان مشکلات....
29سال پیش ازدواج کردم و متوجه شدم دنیای من و همسرم فوق العاده متفاوت هست.چند سال اول خیلییی بیتابی و گریه میکردم.پیش مشاور دکتر خسروانی رفتم.ایشون فرمودند همسرت باید باشه.وقتی بهش گفتم همسرم فرمودند من تعهداتم را میدونم ولی نمیخوام انجام بدم.
چند وقتی فکر کردم??? و منافع مشترک دو نفرمون رو درآوردم.مثلااااا متوجه شدم حال همسرم در سفر خیلییییی خوبه لاجرم با پرداخت هرینه از طرف خودم برنامه سفر سالی 5 بار میذارم.
فوق العاده نتیجه میده
اول ممکنه مجبور به پرداخت و هزینه کردن عاطفی احساسی یا مالی بشیم ولی مردها سریع یاد میگیرن.و مرد ایده ال خانواده مون میشن.
دائما چیزی رو که ازش توقع دارم در حضور دیگران میگم ایشون سفر دوست داره و مارو سالی چندین بار به سفر میبره.?بعد سفر شوهرم زنده میشه.
یا اینا خانوادتا سفره باز و مهمانواز هستن.?
یا خیلییییی پدر مهربونی هست.?
یا خیلییییی همسرم لارج هست.
یا دخترم با پدرش رابطه عالییییی داره.خدایش هر چی من بگم همون میشه.
نتیجه عالیه
باور کنید مدل من و همسرم دو دنیای متفاوته.
ولی خیلییی راضی از زندگیم هستم و ایشون رو با تمام تلخی ها و ....دوستش دارم.چون وظائفم رو خوب بلدم به بعد عاطفی و احساسی و مدیریت مالی و.....بدون اینکه به خودم فشار بیارم میرسم
اجازه بدیم هرکس نقش واقعی خودش رو بازی کنه.
من شاغل بودم همیشه از تمام همکارهام هم سالم ترم شکر خدا و هم خیلیییی جوان موندم.
همه رضایتمندی بالای دارم.
بچه های خوبی هم تربیت شدند.چون از پدرشون اسطوره ساختم.
خلاصه حال هممون خوب .
حال خوب برای همه آرزو میکنم.
ویدئوی خوبی بود
من هم همسرم خیلی تحقیرم میکنه چ از لحاظ ظاهری چه خونواده من میدونم ازهمه لحاظ خوبم ولی حرفاش دیوونم کرده و حتی دست بزن داره بدجور
من تو شرایط وحشتناکی هستم ماه ها پیش خونوادم میام هرچی منتظر میشم نه پا پس میکشه نه پا پیش میذاره
حتی میگه میخوام طلاقت بدم ولی خبرم نیست
مونده موندم
ای کاش میشد
نمیدونم از تنهایی بود چی بود پافشاری کردم واسه ازدواج.مادرم مخالف بود اما پافشاری کردم...
متاسفانه پس اندازی نداشت و مادرمم یه آدم افسرده که درست جلو نرفت. و الان که فکر میکنم خیلی خودمو دست کم گرفتم...
ما ازدواج کردیم و نه ماه اول رفتیم خونه ی مادر شوهرم.. خوب بود زندگی... تا اینکه جدا شدیم...
و گبعدش گذاشتیم بچه دار شدیم....تا بچه دار شدیم شوهرم بیکار شد و چون به شدت مغرور و بی مسولیت بود نزدیک دو سال بیکار بود و متاسفانه من نادانی کردم و مسولیت رو قبول کردم... تو این مدت اشتباه کردیم و خونه ساختیم و اون فقط دنبال دوست و ولخرجی بود. و منم مجبور میشد وام بگیرم تا زندگی رو بگذرونیم....چشممو بستم دیدم وای به اندازه پنج برابر درامدمون قسط داریم...شوهرمم حتی بچه رو یک ساعت نمیگرفت برم سر کار...
من شدم یک زن خسته که حتی انگیزه واسه خرید لباس نداشتم....حمام به سختی میرفتم. از همه چی بیزار شده بودم. از اونم خسته.. و البته شوهرم حس انسان دوستانشم زیاد بود که اگر یه خانوم ازش کمک میخواست دیگه میرفت دور اون...و من نابود میشدم....
هر سری هم که بهش میگفتم میگفت چیزی که نمیگیم رابطه ی خواهر و برادری هست....
خلاصه کار پیدا کرد با حقوق خیلی کم که خواست بیاد بیرون با اصرار نزاشتم... تا اونموقع اگر اونجوری بود حداقل درشت هم بهم نمیگفت....
و از خانوادم بگم که مادرم وابستگی به من دا شد ت اصلا انگار که دوست داشت جدا بشم و دوباره برم پیشش.خواهرم که از من بزرگتر و حسادت شدید داشت به من و همش با شوهرم تو پیام بودن.
و دو برادر معتاد....
اینقدر فشار داشتم که بعد از نه ماه ساخت خونه به شوهرم گفتم خونه رو بغروشیم البته چون اصلا زیربار قسط و بدهی نمیرفت... خونه رو فروختیم و تو چند سال اصلا نفهمیدم پولش چطور شد....رفته رفته خقوق و سمت شوهرم بهتر شد اما متاسفانه خیلی چیزها رو یادش رفت... یادش رفت که من چه سختیایی کشیدم و چقدر کار من ردم و هیچی نداشتم حتی یه قطعه طلا.....
تا یکم زندگیمون جون گرفت مادرم سکته کرد و نارسایی شدید قلبی گرفت... خواهر و برادرام زیاد نسئولیتشو قبول نکردن... همش خونه من بود ...همه ی خانوادم مشکلاتشونو میاوودن خونه من.... با اینکه کوچکتر از همه بودم اما خیلی اعتبار داشتم هم تو خونه هم تو شهرمون...وقتی شوهرم صبح تا عصر سر کار باشه و وقتی که میاد فقط لباساشو عوض کنه و بره با دوستاش. الان فهمیدم که ازش کنده میشدم و به سمت مشکلات خانوادم میرفتم...
بهترین راه رو دیدم که از شهر مهرجرت کنیم اول شوهر رو راضی کردم که بره یه شهر دیگه و ما رو هم ببره که به علت جابجایی زیاد نشد ببرتمون و سه ساله در ماه فقط هفت روزش پیشمونه.... شوهرم خیلی ساده هست و به راحتی میشه گولش زد... در ضمن من یه آدم لارج بودم که با تمام اتفاقات تلخ زندگیم لذت میبردم. اما الان حسرت میخورم که چند سال زندگیمو اصلا نفهمیدم چطور گذشت...سال اول که شوهرم رفت خوب بود.... اما یهو از سال دوم عوض شد و یه دفعه ای گفت من هیچ حسی بهت ندارم تو تمام وقتتو گذاشتی واسه خانوادت.در صورتی که اون اصلا نبود که من بخوام پیشش بمونم....
گفت تو در حق بچم مادری نکردی... و زن زندگی واسه من نبودی...حس میکنم رفت تو مقایسه با همکارای خانومش.....
دو سال پیش قبل از این اتفاق مادرم فوت شد و پهل روز بعدش من دیدم حامله هستم که از دوماه دگبعدش بحثامون شروع شد. اول گفت من بچه نمیخوام و تا زمانی که بچه به دنیا بیاد خیلی اذیتم کرد با وجود ضربه ای که از مرگ مادرم خورده بودم و همون لحظه بعد از پانزده سال بیکار شدم و حامله.....خیلی اذیتم داد و عزت نفس و اعتماد بنفسمو ازم گرفت که الاپ حس میکنم خیلی ضعیفم و یه چیزی کم دارم....چند ماه پیش بعد از سه ماه نیومدن و قهر که متاسفانه به خاطر فشار روحی و دوتا بچه و تنهایی و بی پولی که داشتم خیلی اصرار کردم و غرورمو شکستم که برگرده و من هر کاری میکنم....بعد از سه ماه یهو زنگ زد و برگشت....و از,سادگیش لو رفت که میخواسته بره لبنان کار کنه. با یه نفر هم دوست شده بود مجرد و خیلی زیاد دور دختر و زن....
اومد و خواست جبران کنه... چند ماه گذشت خیلی بختر شدیم. فقط اون زیاد,حرف نمیزنه. ..سوالم اینه که پکیج خانم نصری رو تهیه کردم و عالی بود... اما مشکل اینه که بعد از یازده سال و دوتا بچه فهمیدم من از همون اول علاقه نداشتم بهش...وابستپی و نوعی فرار از تنهایی بوده...الانم خودمم نفرت دارم ازش و از اونطرفی از تنهایی میترسم.و اینکه دو تا بچش پیش منه و راه دوره و فاصله ای که میفته باعث میشه اگر قهرم کنیم به این راحتیا اشتی نکنیم....
الان هم دوباره ریخته به هم و میگه هیچ حسی,بهت ندارم...
37سالشه.نمیدونم چکار کنم.... وقتی هم هست نمیتونم سی دی ها رو نگاه کنم.... لطفا راهنماییم کنید با وجود دور بودن و حس خودم و اون چکار کنم. البته دیشب که بحث شد گفتم میخوام برم سرکار فقط به خاطر اینکه پام رو پوست پیازه و امنیتی ندارم. میخوام کار کنم و پس انداز.... ممنون میشم راهنماییم کنید .ایشون نه مشاوره میرن و فوق العاده کله شق هستن....
آیا میشه این زندگی رو درست من کرد؟؟؟؟